یکی از الطاف خدا به من این بود که دوستان واقعا عاقلی به من عطا کرد...


برخی از این دوستان اونقدر اعتدال دارن که دیدن چهره شون هم حالم رو خوب میکنه... کلامشون که جای خود...


هر چند هشت تا ده سالی از خودم بزرگتر هستن اما واقعا باهاشون راحتم اونا هم همینطور...

اون دوستم که از همه بیشتر باهاش مانوس هستم وقتی جلسه ای میشه که همه دوستان هستن با وجود اینکه هم سن و سالهاش اونجا هستن اما من و اون با هم گرم صحبت میشیم و اون هم این هم صحبتی رو دوست داره... این دوست بزرگوار همیشه از نگاه فوق العاده ای برخوردار بود... که اگر اون نبود من خیلی از چیزهایی که حالا میدونم رو نمی تونستم بفهمم...

اونها همه زن و بچه دارن و اقتضاء سنشون با اقتضاء سن من فرق داره... برای همین همیشه احترامشون رو داشتم و حریمهایی رو برای همیشه حفظ کردم

همین حریمها و احترامها باعث میشه به خودم اجازه ندم هر وقتی که دلم خواست باهاشون تماس بگیرم و وقتی هم تماس گرفتم خیلی وقتشون رو نمی گیرم...


مثلا وقتی زنگ میزنم نمیگم: سلام فلانی،چه خبر؟